نوشته شده توسط : Aykan

پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرینی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه‌های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره‌ای هفت رقمی. مسئول داروخانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد.
پسرک پرسید،” خانم، می‌توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن‌ها را به من بسپارید؟” زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می‌دهد.”
پسرک گفت:”خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می‌گیرد انجام خواهم داد”. زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،” خانم، من پیاده‌رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می‌کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.” مجددا زن پاسخش منفی بود”.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: “پسر…از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر این‌که روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم”
پسر جوان جواب داد،” نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می‌سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می‌کنه



:: بازدید از این مطلب : 458
|
امتیاز مطلب : 64
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : 3 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Aykan

یه روزی یه مرده نشسته بود و داشت روزنامه اش رو می خوند

كه زنش یهو ماهی تابه رو می كوبه سرش.

مرده میگه: برا چی این كارو كردی؟

زنش جواب میده: به خاطر این زدمت كه تو جیب شلوارت یه تیكه كاغذ پیدا كردم

كه توش اسم جنى (یه دختر) نوشته شده بود …

مرده میگه : وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی رفته بودم

اسبی كه روش شرط بندی كردم اسمش جنی بود.

زنش معذرت خواهی می کنه و میره به کارای خونه برسه.

سه روز بعدش مرد داشت تلویزین تماشا می كرد كه زنش این بار با یه قابلمه ی بزرگتر كوبید

رو سر مرده که تقریبا بیهوش شد.

وقتی به خودش اومد پرسید این بار برا چی منو زدی زنش جواب داد: آخه اسبت زنگ زده بود.



:: موضوعات مرتبط: ماجرای لطیفه زیبای “جنی و مشت گیری از مردان , ,
:: بازدید از این مطلب : 345
|
امتیاز مطلب : 81
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 3 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Aykan

شير نري دلباخته‏ي آهوي ماده شد.

شير نگران معشوق بود و مي‏ترسيد بوسيله‏ي حيوانات ديگر دريده شود.

از دور مواظبش بود…

پس چشم از آهو برنداشت تا يك بار كه از دور او را مي نگريست،

شيري را ديد كه به آهو حمله كرد. فوري از جا پريد و جلو آمد.

ديد ماده شيري است. چقدر زيبا بود، گردني مانند مخمل سرخ و بدني زيبا و طناز داشت.

با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ايستاد و مجذوب زيبايي ماده شير شد.

و هرگز نديد و هرگز نفهميد که آهو خورده شد…

نتیجه اخلاقی : هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید !! و در دنیا رو سه  چیز حساب نکنید اولی خوشگلی تون دومی معشوقتون و سومی را یادم رفت. اها اینکه تو یاد کسی بمونید وقتی لازمه .



:: بازدید از این مطلب : 420
|
امتیاز مطلب : 62
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 3 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Aykan

اتل متل توتوله      این پسره سوسوله

موهاش همیشه سیخه    نگاش همیشه میخه

چت میکنه همیشه      بی مخ زدن؟نمیشه

پول از خودش نداره    باباش رو قال میذاره

دی اند جیشو میپوشه    میشینه بعد یه گوشه

زنگ میزنه به دافش    میبنده هی به نافش

که من دوست میدارم    تاج سرم میذارم

صورت رو کردی میک آپ   بیا بریم کافی شاپ

تو کافی شاپ،می خنده     همش خالی میبنده

بهم میگن خدایی!      چقدر بابا بلائی!

همه رو من حریفم      میذارم توی کیفم

هزارتا داف فدامن      منتظر یه نامن

ولی تویی نگارم    برات برنامه دارم

اگه مشکل نداری   میام به خواستگاری!



:: موضوعات مرتبط: اتل متل توتوله این پسره سوسوله , ,
:: بازدید از این مطلب : 411
|
امتیاز مطلب : 88
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : 3 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Aykan

درویشی بر پادشاهی صاحب کمال عاشق شد و عقل را به کل در باخت.

خبر به شاه رسید که فلان درویش از عشق تو روز و شب ندارد.

شاه درویش را نزد خود خواند و گفت: اینک که بر من عاشق شدی، دو راه در پیش داری.

یا در راه عشق ترک سر بگویی، یا این شهر و دیار را ترک کنی.

درویش که هنوز آتش دلش از عشق مشتعل نگشته بود، راه دوم را بر گزید و از شهر خارج شد.

در این بین شاه دستور داد سر از تن عاشق جدا سازند.

وزیر شاه پرسید: این چه حکم است که سر از تن بیگناهی جدا سازی؟

شاه گفت: او در عشق دعوی دروغ داشت. اگر به راستی عاشق میشد، باید در راه عشقش از جان میگذشت.

سراو بریدم تا دیگر کسی در عشق ما دعوی دروغ نکند، و اگر او در راه عشق ما از جان میگذشت من هم تمام مملکت را فدای او میکردم.

ترک جان و ترک مال و ترک سر هست دراین راه اول ای پسر



:: موضوعات مرتبط: حکایت جالب درویشی که عاشق پادشاه شد , ,
:: بازدید از این مطلب : 299
|
امتیاز مطلب : 95
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : 3 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Aykan

چهار نفر بودند بنامهای همه كس-یك كس-هر كس و هیچ كس

یك كار مهم وجود داشت كه میبایست انجام می شد و از همه كس خواسته شد آن را انجام دهد.

همه كس میدونست كه یك كسی آن را انجام خواهد داد.

هر كسی میتوانست آن را انجام دهد اما هیچ كس آن را انجام نداد.

یك كسی از این موضوع عصبانی شد به خاطر اینكه این وظیفه همه كس بود.

همه كس فكر میكرد هر كسی نمیتواند آن را انجام دهد اما هیچ كس نفهمید كه هر كسی آن را انجام نخواهد داد.

سرانجام این شد كه همه كس یك كسی را برای كاری كه هر كسی نمی توانست انجام دهد و هیچ كس انجام نداد سرزنش كرد.



:: موضوعات مرتبط: حکایت همه كس-یك كس-هر كس و هیچ كس , ,
:: بازدید از این مطلب : 308
|
امتیاز مطلب : 84
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : 3 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Aykan

در جشنی که “برنارد شاو”به مناسبت نود سالگی خود در منزلش ترتیب داده بود،

یک روزنامه نویس جوان به”شاو” گفت : امیدوارم که سال آینده هم بتوانم شما را ببینم.

“شاو” بلافاصله جواب داد : گمان  می کنم خواهیم توانست یکدیگر را ببینیم ،

چون شما به نظر من جوان سالمی هستید !

***
“برنارد شاو”از نویسندگانی بود که آثارش را به قیمت گزاف در اختیار مطبوعات قرار می داد وبرای هر کلمه یک دلار می گرفت.

این موضوع مدت ها بر سر زبان ها افتاده بود تا این که یک آمریکایی به شوخی ،یک دلار برای “شاو” فرستاد ودرخواست کرد که یک کلمه برای او بنویسد.

“شاو” در جواب او نوشت : متشکرم !



:: بازدید از این مطلب : 305
|
امتیاز مطلب : 65
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : 3 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Aykan

: یک جوونی می میره و می برنش تو بهشت.

میگه بابام کو میگن تو جهنم . گریه و زاری که منم میخوام برم جهنم میگن اینطوری نمیشه .

پس تو باید برگردی به آن دنیا و گناه کنی تا ببریمت جهنم .

جوونه می ره اون دنیا و به یه پیرزن تجاوز میکنه و میمیره میبرنش جهنم.

میبینه باباش نیست. میگه بابام کو؟

میگن آنقدر اون پیرزن گفت خدا پدر این جوونو بیامرزه که بابات آمرزیده شد و رفت تو بهشت

*عزیزان من* پس از این مواظب گناه کردن و ثواب کردن خود باشید و معیارهای خود را دور بریزید .

شاید گناه شما ثوابی بزرگ باشد.



:: بازدید از این مطلب : 416
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : 3 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Aykan

آورده اند مردي بود که پيوسته تحقيق ِ مکرهاي زنان مي کرد و از غايت غيرت ،هيچ زني رامحل اعتماد خود نساخت وکتاب” حيل النساء ” (مکرهاي زنان) را پيوسته مطالعه مي کرد. روزي در هنگام سفربه قبيله اي رسيد وبه خانه اي مهمان شد.
مرد ِخانه حضور نداشت ولکن زني داشت در غايت ظرافت ونهايت لطافت . زن چون مهمان را پذيرا شد با او ملاطفت آغاز نمود. مرد مهمان چون پاپوش خود بگشود وعصا بنهاد،به مطالعه کتاب مشغول شد. زن ميزبان گفت: خواجه ! اين چه کتاب است که مطالعه ميکني؟ گفت:حکايات مکرهاي زنان است. زن بخنديد وگفت : آب دريا به غربيل نتوان پيمود وحساب ريگ بيابان به تخته خاک ، برون نتوان آورد و مکرهاي زنان در حد حصر نيايد . پس تير ِغمزه در کمان ِابرو نهاد و بر هدف ِ دل او راست کرد واز درمغازلت و معاشقت در آمد چنان که دلبسته ي ِ او شد. در اثناي آن حال، شوهر او در رسيد..
زن گفت : شويم آمد وهمين آن که هر دو کشته خواهيم شد . مهمان گفت:تدبير چيست؟ گفت :برخيز ودر آن صندوق رو . مرد در صندوق رفت. زن سرِ صندوق قفل کرد . چون شوهر در آمد پيش دويد و ملاطفت ومجاملت آغاز نهاد و به سخنان دلفريب شوهر را ساکن کرد. چون زماني گذشت گفت: تو را از واقعه امروز ِ خود خبر هست؟ گفت نه بگوي. گفت: مرا امروز مهماني آمد جوانمردي لطيف ظرايف و خوش سخن و کتابي داشت در مکر زنان و آن را مطالعه ميکردمن چون آن را بديدم خواستم که او را بازي دهم به غمزه بدو اشارت کردم ، مرد غافل بود که چينه ديد و دام نديد. به حسن واشارت من مغرور شد و در دام افتاد .و بساط عشقبازي بسط کرد وکار معاشقت به معانقه (دست در گردن هم)رسيد. ساعتي در هم آميختيم! هنوز به مقام آن حکايت نرسيده بوديم که تو برسيدي وعيش ما منغض کردي! زن اين ميگفت و شوهر او مي جوشيد ومي خروشيد وآن بيچاره در صندوق از خوف مي گداخت و روح را وداع مي کرد. پس شوهر از غايت غضب گفت: اکنون آن مرد کجاست؟ گفت:اينک او را در صندوق کردم و در قفل کردم.. کليد بستان و قفل بگشاي تا ببيني. مرد کليد را بستاند و همانا مردبا زن گرو بسته بودند(جناق شکسته بودند) و مدت مديدي بود هيچ يک نمي باخت. مرد چون درخشم بود بياد نياورد که بگويد *يادم * و زن در دم فرياد کشيد *يادم تو را فراموش . * مرد چون اين سخن بشنيد کليد بينداخت وگفت :
” لعنت بر تو باد که اين ساعت مرا به آتش نشانده بودي و قوي طلسمي ساخته بودي تا جناق ببردي.”
پس با شوهر به بازي در آمد و اورا خوش دل کرد .چندان که شوهرش برون رفت ، درِ صندوق بگشاد و گفت: اي خواجه چون ديدي،هرگز تحقيق احوال زنان نکني؟
گفت:توبه کردم و اين کتاب را بشويم که مکر و حيلت ِ شما زيادت از آن باشد که در حد تحرير در آيد.



:: بازدید از این مطلب : 247
|
امتیاز مطلب : 35
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : 3 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Aykan

روزي مردي داخل چاهي افتاد و بسيار دردش آمد
يک روحاني او را ديد و گفت :حتما گناهي انجام داده اي
يک دانشمند عمق چاه و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت
يک روزنامه نگار در مورد دردهايش با او مصاحبه کرد
يک يوگيست به او گفت : اين چاله و همچنين دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعيت وجود ندارند
يک پزشک براي او دو قرص آسپرين پايين انداخت
يک پرستار کنار چاه ايستاد و با او گريه کرد
يک  روانشناس او را تحريک کرد تا دلايلي را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاه کرده بودند پيدا کند
يک تقويت کننده  فکراو را نصيحت کرد که : خواستن توانستن است
يک فرد خوشبين به او گفت : ممکن بود يکي از پاهات رو بشکني
سپس فرد بيسوادي گذشت و دست او را گرفت و او را از چاه بيرون آورد



:: بازدید از این مطلب : 270
|
امتیاز مطلب : 35
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : 3 دی 1389 | نظرات ()